منطقي

سارا سياوشي
sara_siyavoshi@yahoo.com

منطقي

همه را سوزاندم. اول از همه تمام كتابهاي آشغال سياسي و فلسفي را خاكستر كردم. بعد آلبوم عكسها را. يكدفعه احساس كردم تازه متولد شده‌ام. حس كردم ديگر تعلقي به آن كسي كه تا به حال بوده‌ام نداشتم. به علي هم گفتم هيچ كس مزاحمم نشود. مي‌خواهم فرايند نو شدنم را ادامه بدهم. آرامشي كه هميشه به دنبالش بودم داشت پيدا مي‌شد. همه چيز خوب بود تا اينكه آمدم اينجا. اين خانة پر از كثافت گذشته‌ها. بابا لاغر و رنگ پريده دراز كشيده بود. حرف نمي‌زد. هر چه پرسيدم پيمان كجاست جوابي نمي‌داد. خيلي غريب بود. پيمان هميشه خانه است. ممكن است يك روز ببيني ديوار بين هال و اتاقش رفته هواخوري و سرجايش نيست. اما محال است خودش را در اتاقش نبيني. هميشه هست و هميشه دارد مقاله مي‌نويسد. مقالاتي در باب قياس و ارتباط موهومات. مقايسه...مقايسه. پروفسور قياس است اين ديوانه. نمي‌دانم اين چه رشتة آشغالي بود كه رفت خواند. البته من بي‌فكر هم آن موقع تشويقش كرده‌بودم. اصلاً نمي‌دانستم "منطق قياسي" چه كثافتي است. چه بلايي سر ذهن آدم مي‌آورد. ذهن را مثل موريانه مي‌خورد و آنچه مي‌ماند مجسمة بلاهت است. مانده‌ام حيرانِ مجلات ابله‌تري كه مقالات او را چاپ مي‌كنند: "بررسي مقايسه‌اي كاركرد موتورهاي ديزلي با نقش مذهب در جوامع بدوي" يا مثلاً: " بررسي ساختار لايه‌اي ذهن و مطابقةآن با ساخت دستگاه دياليز". وقتي هم كه از او بپرسي اين مقاله‌ها به درد كي مي‌خورند نيشخند مي‌زند. فكر مي‌كند نمي‌دانم چه كثافتهايي او را سرگرم اين آشغالهاي منطق و قياس مي‌كنند. رفتم روي ميز كارش. ديدم روي يك كاغذ A4 نوشته شده بود: " صفت فاعلي مركب مرخم، سازه‌هاي ريلي و توليد مثل به روش همانندسازي در هزارة جديد". يك سطر هم زيرش نوشته بود كه با فشار خودكار چنان خط‌خطي‌اش كرده بود كه هيچ جوري نمي‌شد آن را خواند. زير خط خوردگي هم اينها را پيدا كردم :

« الان ده روزي مي‌شود. شايد هم كمي بيشتر. ده- دوازده روزي مي شود كه ايمانش پريده. درست مثل شيشة الكل كه يادت رفته درش را محكم كني و دوسه ساعت بعد مي‌بيني همه‌اش پريده و رفته. انگار شيشه از اول اولش هم خالي بوده. حتي بوي الكل هم نمي‌دهد. حتماً بيشتر از ده روز است. اما من كمي دير فهميدم. آخر اين جور اتفاقها كه يك‌دفعه نمي‌افتند. اول يك چيزهايي درون آدم اتفاق مي‌افتد بعد يكهو خودش را نشان مي‌دهد. البته شنيده‌ام براي بعضيها اين جور اتفاقها يك‌شبه هم مي‌افتد. طرف شب خواب عجيبي مي‌بيند بعد يكهو از يك جنايتكار به يك انسان مؤمن و پاكدامن تبديل مي‌شود و توبه مي‌كند و مي‌زند به كوه و بيابان. اما به گمانم از دوران مدرن به اين طرف ديگر بشر از اين تجربه‌ها نداشته...فقط شايد هنديها هنوز هم از اين جور آدمها داشته باشند. راستي بابا يك رگ هندي ندارد؟ يك چيزهايي خودش مي‌گفت. نه، مثل اينكه يك عموي ناتني داشته كه از مادري هندي بوده. طرف يك زن هندو بوده و يك شب خواب حضرت فاطمه را ديده و فردايش با يك مرد مسلمان كه همان جد بزرگ من باشد ازدواج مي‌كند. اينكه جد بزرگم فرداي آن شب در هندوستان چه مي‌كرده نمي‌دانم. شايد او هم بلاي بابا سرش آمده و مي‌خواسته مثلاً هندو يا بودايي شود. به هر حال فكر نكنم ژنتيك اينجوري منتقل شود. اصلاً با ايمان شدن ممكن است يك شبه اتفاق بيفتد اما پريدن ايمان فرق مي‌كند. تدريجي است. اين را هر آدم عاقلي مي‌داند. يعني هر آدم عاقلي كه ايمانش را از دست داده باشد مي‌داند. ژنتيك هم در نوع بروز اين جور عارضه‌ها نقش دارد. ولي ژنتيك من و بابا حتماً خيلي به هم شبيه است. باورش برايم سخت است. اگر مي‌شنيدم كه در پنجاه و پنج سالگي طاسي سرش يك شبه برطرف شده يا مثلاً دندانهاي تازه در‌آورده اينقدر بهت‌زده نمي‌شدم.
نمي‌دانم چرا فكر مي‌كنم قضيه به من مربوط است. احساس گناه مي‌كنم. در حالي كه مي‌دانم ابلهانه است. همه مي‌دانند كه معمولي‌ترين اتفاق دنيا همين جروبحثهاي ماست. هميشه پدرها قديمي و خرفت و متحجرند و پسرها لاابالي و سبك‌مغز و بي‌فكر كه هيچ به آينده فكر نمي‌كنند. اين دعواها آنقدر طبيعي‌اند كه اگر بين پدر و پسري حداقل هفته‌اي يك بار رخ ندهد حتماً يك جاي كار مي‌لنگد. مال ما هم در همين حدود بود. خوب پس اين وسط تقصير من چيست؟ زياده‌روي كرده‌ام؟ شايد بدون آنكه خودم بفهمم قدرتي عظيم پيدا كرده‌ام و توانسته‌ام ...آخر پنجاه وپنج سالگي سني نيست كه آدم متحول بشود، من حداكثر تا چهل سالگي‌اش را شنيده بودم. (نوح چند ساله بوده كه پيامبر شده؟) اصلاً چرا اينقدر نگرانش هستم؟ شايد تازه متولد شده، تازه دنيا را كشف كرده، شايد حال خوشي باشد و من از آن بي‌خبرم. اما هيچ كدام اينها نيست. اصلاً نگران او نيستم. نگران خودم هستم. حماقت است كه آدم يك عمر تمام هدفش اين باشد كه سر دشمن را زير آب كند و بعد كه سرش زير آب رفت نگرانش شود. بايد از اول فكر كنم. تفكر الگوريتمي. درست و منطقي. اين بلا سر من هم آمده. چه‌طوري؟ موقعي كه من ايمانم را از دست دادم، خيلي با الان بابا فرق داشت. اصلاً اينطوري نشدم. وقتي فهميدم كه همة ايمانم پريده و رفته ـ سر نماز بودم ـ حتي يك لحظه هم افسرده نشدم. حس غريبي بود. اما افسردگي نبود. برعكس شعف بود. براي خودم مهماني گرفتم. با موزيك و كيك و چاي. در واقع شايد از افسردگي نجات پيدا كردم. (اصلاً اين افسردگي چيست؟ هنوز تعريف درستش را نمي‌دانم.) اعتماد به نفسم صد درجه بالا رفت. صداي ضعيف و ناله‌مانندم عوض شد. تون صدايم براي هميشه قوي و جدي شد. از آن موقع به بعد با سربلندي از عقايدم حرف مي‌زدم؛ عقايدي كه چون از دهان من در‌مي‌آمدند پس مال من بودند. اما بابا حال غريبي شده. انگار افسرده شده....نمي‌دانم، اين "افسرده" هم ديگر هيچ معنايي نمي‌رساند. شده مثل كلمة "چيز" كه هر جا كم مي‌آوريم مي‌تپانيمش توي جمله‌مان. افسرده افسرده...روزي كه گربة همسايه‌مان ماركس و لنين را خورد، پوران تا شب زار مي‌زد. يادم است مامان مي‌گفت بهش كاري نداشته باشيد به خاطر جوجه‌هايش افسرده شده. يا مثلاً شبهايي كه مامان از خواب مي‌پريد و جيغ مي‌زد و بعد مي‌نشست بابا را ناله و نفرين مي‌كرد، پوران مي‌گفت مامان از دست خانم‌بازيهاي بابا افسرده شده. من هم حالا مي‌گويم بابا افسرده شده...افسرده...افسرده...اين افسردگي شده معلول همة علتها.
ديروز مثل غريبه‌ها نگاهم مي‌كرد. انگار تا به حال مرا نديده بود. نگاهش شبيه نگاه مامان شده بود. آن روزها كه حالش بد بود. تا روزي كه سومين آمپولش را هم زد و دو سه ماهي قرص خورد همانجور غريبه نگاهمان مي‌كرد. البته مامان عقلش را از دست داده بود نه ايمانش را. تازه نماز و روزه‌اش آن روزها سفت و سخت‌تر از قبل شده بود. جلوي ما هم روسري سرش مي‌كرد. شايد قرص و آمپولي هم باشد كه ايمان بابا را برگرداند. از تصور زندگي كردن با اين بابا حالم بد مي‌شود. گرچه تحمل آن يكي هم آسان نبود. اما ديگر سازگار شده بودم. روزي يك قشقرق، بعدش هم قهر تا فردا يا پس‌فردا.
اولين صبحي كه ديدم آفتاب زده و بابا همين‌طور بي‌حركت در رختخوابش نشسته و پا نمي‌شود نمازش را بخواند، فكر مي‌كردم خواب مي‌بينم. اولش فكر كردم حتماً خوانده و من نفهميده‌ام ولي نه، فردايش هم همين‌طور بود. نزديك بود پس بيفتم. او واقعاً ديگر نماز نمي‌خواند. آنهم بعد از پنجاه سال (خودش مي‌گفت از پنج سالگي نماز و روزه‌اش به راه بوده). حالا بنا به عادت، صبحها زود بيدار مي‌شود. اما همين طور مثل شبح در رختخوابش مي‌نشيند و به ديوار روبرو خيره مي‌شود. گاهي چشمها و صورتش را مي‌مالد. بعد نگاهي به اطراف مي‌كند و دوباره دراز مي‌كشد و من هاج و واج نگاهش مي‌كنم. من هم هميشه همان موقع بيدار مي‌شوم. تا به حال فكر مي‌كردم از سروصداي دستشويي رفتن و بلندبلند نماز خواندن او بوده كه از خواب مي‌پريدم. هميشه آنقدر در رختخوابم از عمد غلت مي‌زدم و غرولند مي‌كردم كه او متوجه مردم‌آزاري‌اش بشود. اما حالا بي هيچ سرو صدايي هردو طبق عادت از خواب مي‌پريم. او مي‌نشيند و ديوار را تماشا مي‌كند و من دراز كش به او خيره مي‌شوم. خورشيد كه بالا مي‌آيد هر دو مي‌خوابيم.
مال من در نوزده سالگي پريد. مي‌گفت مال كتابهايي بوده كه مي‌خواندم. چرند مي‌گفت. كتابهايي كه مي‌خواندم بيشتر رمانهاي فرانسوي بود. يا يك چيزهايي دربارة جنگ دوم. مي‌گفت: " سي‌ساله نشده عقل و ايمانت برمي‌گردد و تو مي‌ماني و بار سنگين وجدانت". من كه نفهميدم وجدان اين وسط چه‌كاره است. حالا بيست و نه ساله‌ام و هنوز بي‌ايمان. اگر طبق پيشگويي بابا سال ديگر دوباره مؤمن شوم، اين بار ورق برمي‌گردد. پسر مؤمن و پدرِ... از فكرش هم تنم مي‌لرزد. البته در هر حال باز هم مجادله خواهيم داشت. مجادلاتي از هر دست.
آخرين دعوايمان را موبه مو به ياد دارم. (او چطور؟) حدود بيست روز پيش بود. هر آدمي ممكن است بعد از ازدواج باز هم عاشق شود. عشق تصادفي است. ممكن است براي يكي اصلاً اتفاق نيفتد يا اينكه چندتا چندتا اتفاق بيفتد. زن و مرد هم ندارد. اينها را كه گفتم سرخ شد. صدايش را بالابرد. بحث را به تعهد و خانواده و اينجور چيزها كشاند. اصلاً به حرفهاي من گوش نمي‌‌داد. گفت من آدم تنبل و بي‌قيد و مشمئزكننده‌اي هستم و اگر نبودم تا به حال حتماً زن و بچه داشتم و عاشقشان هم بودم. من هم گفتم كه پيرمرد ترسو و بي‌منطقي است كه حتي حاضر نيست دليل اصلي اتفاقات زندگي‌اش را بفهمد. كاش آن پدر بزرگ و زن هندي را هم مثال مي‌زدم. او البته نمي‌فهميد كه چه مي‌گويم. فقط يك بند بايد و نبايد مي‌كرد. نيم ساعتي جنگمان برابر بود. هر دو صدايمان را بالا برده بوديم و سعي مي‌كرديم دليل و منطق بياوريم و من ابله هنوز نفهميده‌ام كه دعوا با كلاس دانشگاه فرق دارد. كه در دعوا هرچه منطقي‌تر باشي زودتر مي‌بازي. فرياد زدم مثل هميشه داري مسائل را با هم قاطي مي‌كني. و اين "مثل هميشه" ، درست مثل هميشه كار خودش را كرد. يك دفعه ساكت شد و شروع كرد به نفس‌كشيدنهاي ترسناك و بلند. خرناسهاي ببري گرسنه كه بعد از نيم ساعت دويدن آهوي بخت‌برگشته را به چنگ آورده بود. (اين چندمين بار بود كه قرباني‌اش مي‌شدم؟) زير لب با همان خرناسها مي‌گفت: مثل هميشه...مثل هميشه. من، شكار بيچاره‌اي كه تا اينجا خوب دويده بودم به ناگاه سر يك پيچ كم آوردم. سرم را پايين انداختم و سعي كردم ژستي به خودم بگيرم كه وضعيت را آرام كند. كه مثلاً حالا كه طوري نشده.كه خرناسهايش كمتر شود. اما نمي‌شد. آخرين تلاشهاي بره آهوي زخمي در چنگالهاي ببر. ببر قرباني‌اش را به دست آورده بود. بايد مي‌بلعيدش. يعني او هم اينها را يادش مي‌آيد؟ شايد ذهنش الان ديگر بتواند رابطة واقعي و منطقي ميان عشق و ازدواج و پول واينجور چيزها را بفهمد.
يعني اين آخري بود؟ تمام شد؟ البته اين جزء بدترينشان نبود. وقتي موضوع دعوايمان متافيزيك باشد حتماً توهينها و فحشهاي ناجوري ردوبدل مي‌شود. حتي ليوان و كتاب به طرف هم پرتاب مي‌كنيم. در واقع ما دربارة همه چيز با هم دعوا داريم. از خوشگلي دخترها گرفته تا عدالت اجتماعي و رنگ كت شلوار و كراوات. تنها چيزي كه اتفاق نظر معجزه‌گونه‌اي درباره‌اش داريم غذاست. هردو از يك جور غذا و سالاد و ادويه و شيريني و نوشيدني خوشمان مي‌آيد. به ندرت از دستپخت همديگر ايراد مي‌گيريم. الان يك هفته‌اي هست كه هيچ‌كداممان آشپزي نكرده‌ايم. او كه فقط چاي مي‌خورد. گاهي هم نان و پنير. حالا مي‌بينم كه واقعاً نگرانش هستم. زنگ زدم كه به پوران خبر بدهم. شوهرش گفت پوران قدغن كرده كسي خبر تازه‌اي به او بدهد. " در هر زمينه‌اي" ، اين را شوهرش گفت. گفت دارد آرامش از دست رفته‌اش را به دست مي‌آورد. گفتم هر وقت به دست آورد بگو به خانه يك زنگ بزند. گه‌ترين خواهري كه ديده‌ام همين پوران بوده. هميشه كاري كه اومي‌كند مهمترين و مفيدترين و حياتي‌ترين كار دنياست و بقيه همه علاف و احمق و وقت‌تلف‌كن و بي‌خاصيتند. هر كس هم مزاحم مأموريتهاي الهي‌اش بشود مستوجب مرگ است.
از آشپزخانه صداي چاي ريختن مي‌آيد. اگر حالش خوب بود الان از همانجا داد مي‌زد: پسر تو بالاخره مي‌خواي چه‌كار كني؟ وقتي مي‌گويد بالاخره يعني آغاز دعوا. يعني بحثهاي طولاني و بي‌فايده. يعني بيا تا حسابت رابرسم. من خودم را به كوچة علي‌چپ مي‌زدم و مي‌گفتم: چي رو چه‌كار كنم؟ بعد او احتمالاً مي‌گفت: تكليف زندگي‌ات چي مي‌شه؟ من هم مي‌گفتم : تكليف زندگي‌‌ام روشنه. دارم مثل بقيه زندگي مي‌كنم. آن‌وقت ليوان يا استكانش را با كمي خشونت ( فقط كمي) روي ميز مي‌گذاشت و مي‌گفت : مطمئني مثل بقيه؟ و تمسخر و توهين و تحقير شروع مي‌شد. او تقريباً به من ثابت كرده كه غيرطبيعي‌ترين آدم روي زمينم.
چه چيزي ايمان آدمي پنجاه ساله را از بين مي‌برد؟ امكان ندارد حرفهاي من باشد. اصلاً مگر او به حرفهاي من گوش هم مي‌كند؟ معلوم است كه نه. هر بار مثل سوسكي وارونه دست و پاي بيخود زده‌ام و بعد با يك دمپايي له شده‌ام. هر بار بعد از دعوا مي‌فهميدم كه حرفهاي من برايش فقط كلماتي منقطع بوده كه از حنجره‌ام خارج شده و به گوشش خورده. من تنها ابزاري بودم برايش كه عقايدش را با آن مرور كند و از قدرت و برندگي استدلالهايش لذت ببرد.
پس چرا من خودم را مقصر مي‌دانم؟ شايد چون تنها كسي كه هر روز او را مي‌بيند من هستم. اما من كه از دلش، از خوابهايش و از ناخودآگاهش خبر ندارم. البته او به وجود ناخودآگاه اعتقادي ندارد و به گمانم ناخودآگاه هم به كساني كه باورش نداشته باشند كاري ندارد. به امثال من كار دارد كه زيادي پروبالش مي‌دهيم.
نكند اينها همه توهم من باشد. نكند ابزاري ذهني در من قدرت گرفته تا كابوسهاي مزمن زندگي‌ام را پاك كند؟ چه ابلهم من. كابوس را با كابوس پاك مي‌كنند؟ اين همه بهت و شوك پس چيست؟ يادم است مامان مي‌گفت ديگر از هيچ چيز شوكه نمي‌شوم. ديگر از هيچ چيز تعجب نمي‌كنم. فيل را كه ببينم در آسمان پر مي‌زند لبخند مي‌زنم. تعجبي ندارد. اينها را موقعي مي‌گفت كه تازه فهميده بود چه بلايي به سرش آمده.
بهتر است منطقي باشم. (اين جملة بابا نبود؟) بايد از خودش بپرسم. بايد ترس را كنار بگذارم. اصلاً از اول با يك تفكر الگوريتمي بايد شروع كنم. اولين نشانة بي‌ايماني چيست؟ نماز نخواندن؟ مطمئن نيستم. من كه درست وسط نماز بي‌ايمان شدم. اولين حرفي كه به او گفتم و او گفت : پسر كفر نگو برو استغفار كن، اين بود: همة دنيا تصادفي جفت و جور شده، ممكن بود يه مدل ديگه باشه. منظورم اين بود كه حكمتي در كار نيست. اين اول ماجراي من بود. از شجاعت خودم موقع گفتن اين حرف آنقدر حظ كرده‌بودم كه تمام بدنم مورمور شد. آن موقع نماز مي‌خواندم به گمانم. اما وقتي مطمئن شدم ديگر چيزي از ايمانم باقي نمانده، آن موقع جشن گرفتم. با چاي و كيك و موزيك. ديگر نماز نخواندم. اما طبق عادت صبحها زود بيدار مي‌شدم. حالا هم او همينطوري شده. بايد چند روز ديگر صبر كنم. بايد از خودش بپرسم. چه بپرسم؟ مثلاً بپرسم چرا يك كلمه حرف نمي‌زند. مي‌ترسم دهان باز كند و به يك زبان باستاني حرف بزند. زباني كه هيچ كس نفهمد. يا مثلاً با نعره و ايما و اشاره حرف بزند. حس بند بازي را دارم كه چوبش از دستش افتاده . آن هم وسط بند.
نمي‌دانم چه كنم. نه ميلي به خواندن دارم و نه هيچ كار ديگر. بايد منطق و علم را هم مثل دين كنار بگذارم. به چه كار مي‌آيند؟ تا به حال فكر مي‌كردم مي‌دانم به چه درد مي‌خورند. يعني حالا كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم واقعاً مي‌دانستم. اما فراموش كرده‌ام. حافظه. همه چيز به حافظه برمي‌گردد. حتي ايمان. شايد او هم حافظه‌اش را از دست داده. خدا را فراموش كرده. شايد از خانه بروم. براي هميشه. شايد حافظة من هم پاك شود. آخر اين هم ژنتيكي است. آن وقت او را فراموش مي‌كنم. همه چيز مبهم و تار مي‌شود.( مگر الان نشده؟) سرم بدجوري درد مي‌كند. به گمانم از گرسنگي است. خيلي وقت است چيزي نخورده‌ام. وقتي در آشپزخانه است جرئت نمي‌كنم بروم آنجا. درست نمي‌دانم چرا. البته او اصلاً مرا نمي‌بيند. شرط مي‌بندم اگر جلويش خودسوزي هم بكنم نگاهم نمي‌كند. اما من مي‌بينمش و مي‌فهمم كه با يخچال فرق دارد.
بايد به پوران دوباره زنگ بزنم. شايد آرامشش را به دست آورده باشد. اگر دوباره از دستش نداده باشد. نكند او هم حافظه‌اش را از دست داده. آخر اين هم ژنتيكي است. من كه نه حافظه را مي‌خواهم، نه ژنتيك را، نه آرامش را، نه پوران را و نه بابا را. مي‌خواهم از اينجا بروم. آن‌وقت مي‌شوم آدمي كه با همانندسازي به‌دنيا آمده‌است. آن‌وقت در خيابان راه مي‌روم، چيزبرگر مي‌خورم و به زنها و مردهايي نگاه مي‌كنم كه نيمي از ذخيرة ژنتيكي‌شان مال پدرشان است. راه مي‌روم و ساندويچم را گاز مي‌زنم بدون اينكه او را به ياد بياورم. حتي اگر ببينمش هيچ چيز يادم نخواهد آمد. مي‌خواهم بروم. گرسنه‌ام.»

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33058< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي